اصلا چرا داستانگویی؟ «مصطفی پسر عموی دختر دایی خاله مادرم میشد. جوانی به سن بیست و پنج یا بیست و شش. لات و لوت و آسمان جل و بی دست و پا و پخمه و گاگول و تا بخواهی بدریخت و بدقواره. هر وقت میخواست حرفی بزند، رنگ میگذاشت و رنگ بر میداشت و مثل....
اصلا چرا داستانگویی؟ «مصطفی پسر عموی دختر دایی خاله مادرم میشد. جوانی به سن بیست و پنج یا بیست و شش. لات و لوت و آسمان جل و بی دست و پا و پخمه و گاگول و تا بخواهی بدریخت و بدقواره. هر وقت میخواست حرفی بزند، رنگ میگذاشت و رنگ بر میداشت و مثل....